آن پسر کور مادر زاد بود، روزگاری دل به دختری باخت و از قضا دخترک نیز با سپری شدن


روزگار شیفته آن پسر گردید تا اینکه روزی دخترک رو به پسر کور کرد و گفت:


"با من ازدواج می کنی؟"


و پسرک با شنیدن آن به وجد آمد اما لحظاتی بعد در خود فرو رفت و گفت:


"اگر بینا بودم از ازدواج با تو شادمان می شدم اما چه کنم که اینگونه نمی توانم تو را خوشبخت سازم"


از قضا چند روز بعد یکی دو چشم زیبا به او هدیه  کرد و پسرک  مسرور و شادمان  ا ز اینکه


می توانست اکنون با معشوق خود ازدواج کند به سوی او روان شد. اما وقتی او را دید در کمال


ناباوری دریافت که او کور است پس نادم شد و برگشت. دختر که احساس کرد او دیگربرنخواهد 


گشت او را گفت:


"پس عزیزم به هر کجا که خواهی رفت مراقب چشمان من باش"